۞ سعدی:
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب / چو فَرْقَدَین و نگه می‌کنم ثریا را

موقعیت شما : صفحه اصلی » اخبار » سرمقاله
  • ۰۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۸:۱۲
  • ارسال توسط :
af44258d 59e5 47a2 b38f 82e28607492e - برای او که مثل پدر بود
برای او که مثل پدر بود

برای او که مثل پدر بود

رفاقت مان از اواخر سال 82 شروع شد. صبح یک روز زمستانی وقتی وارد پادگان تیپ 3 انصارالمهدی زنجان شدم، در دفتر فرماندهی، خودم را در برابر مردی با درجه سرهنگی دیدم. آرام و مهربان.

رفاقت مان از اواخر سال ۸۲ شروع شد. صبح یک روز زمستانی وقتی وارد پادگان تیپ ۳ انصارالمهدی زنجان شدم، در دفتر فرماندهی، خودم را در برابر مردی با درجه سرهنگی دیدم. آرام و مهربان. چند سوال پرسید و گفت که قرار است با هم کار کنیم. دوران خدمت سربازی که تمام شد، رابطه عمیق دوستی که دیگر بیشتر به رابطه پدر و پسری می مانست ادامه داشت تا این که دیروز پیامکی از یک دوست دریافت کردم. واقعا برایم باورپذیر نبود. دست به گوشی بردم و چند بار تماس گرفتم. آهنگ پیشواز همیشگی بود؛ «ای حرمت مرجع درماندگان ….». خواند و خواند اما کسی جواب نداد. دلشوره گرفتم. همین یک ماه پیش در دفتر روزنامه ساعتی گپ و گفتگو و درددل داشتیم. از تمام متعلقات دنیوی و پست و مقام دست شسته بود. می گفت وقتش را صرف شنیدن سخنرانی های مذهبی شخصی که نامش در خاطرم نمانده می کند و قصد دارد کتابی در این زمینه تالیف کند. جوانمرد و روادار و اهل تسامح بود. در عین داشتن دیسیپلین نظامی، با زیردستان خود مخصوصا سربازان و افسران وظیفه، رئوف بود.

قدر علم و تجربه را می دانست. بارها شاهد بودم نیروهای تازه استخدام شده سپاه را تشویق به ادامه تحصیل می کرد. وقتی شنید در کنکور حائز رتبه شدم، دستور داد دم در خانه پدری پلاکارد تبریک نصب شد. گفته بود افسران وظیفه در کنار پرسنل رسمی، باید از سرویس استفاده کنند. ساعت ها پای صحبت های سربازها می نشست و سعی می کرد مشکلات شان را حل و فصل کند. در سال ۸۴ اواخر دوران سربازی مصادف شده بود با انتخابات ریاست جمهوری. پرسید به چه کسی رای می دهی؟ جواب غیرمنتظره ام را که شنید فقط لبخند زد. در دور دوم که رقابت سختی بین مرحوم هاشمی رفسنجانی و احمدی نژاد آغاز شده بود، دوباره پرسید و دوباره که جواب دادم، باز لبخندی زد و هیچ نگفت. علی رغم اختلاف سلیقه سیاسی نسبتا عمیقی که داشتیم، به محض تصدی سمت فرمانداری زنجان، تماس گرفت و خواست که مشاورش باشم. تعجبم را که دید گفت: کشور مال همه است و باید از تمام ظرفیت ها استفاده کرد. به احترامش قبول کردم. در مقام فرماندار پیگیر و کوشا بود. از هر پیشنهاد سازنده ای استقبال می کرد و برای حل مسائل شهرستان، هر کاری که لازم بود انجام می داد. بسیار مدیرانی می شناسم که از کار با ایشان در آن مقطع، به نیکی یاد می کنند. برای کار کردن با افراد مختلف، خیلی در بند مناسبات سیاسی نبود. سال ۹۰ پیشنهاد دادم از حوزه انتخابیه زنجان نامزد مجلس شورای اسلامی شود؛ با آن که مرجعیتی در بین نیروهای سیاسی اصولگرا داشت، قبول نکرد و گفت که افراد اولی تری حضور دارند. سال ۹۲ در هنگامه شروع انتخابات ریاست جمهوری و شورای شهر، از من خواست مسئولیت ستاد انتخاباتی اش را بر عهده بگیرم. خجالت زده گفتم پیش از شما به شخص بزرگوار دیگری قول داده ام تا کمک کنم، ولی حاضرم در خدمت شما باشم. سرش را پائین انداخت و با کمی تانی گفت: این کار را نکن. به دور از مردانگی است. با این حال رئیس شورا که شد پیغام فرستاد و جلسه ای و پیشنهاد این که با انتقال به شورای شهر در بخش روابط عمومی مشغول شوم؛ دوباره با همان شرمندگی گفتم قرار است مسئولیت کوچکی در جایی داشته باشم. خوشحال شد. پس از اتمام دوران خدمت در شورای شهر، با فروتنی مسئولیت هیات تیراندازی با کمان استان را پذیرفت و در این جایگاه که بسی کوچک تر از شان و مقامش بود، چقدر خالصانه کار کرد. در آخرین دیدارمان برای چندمین بار خواستم وارد رقابت های انتخابات مجلس شود. باز بدون این که چیزی بگوید، خندید. چه کسی می داند در پس آن خنده پرمعنا چه حرف هایی بود که گفته نشد.
حال که در سوگ از دست دادن حاج آراض ضیائی این عزیز گرامی عزادارم، این عبارت مدام در ذهنم نقش می بندد که اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً… (خدایا، ما جز خیر و خوبی از او ندیده‌ایم). روحش شاد و یادش گرامی.

برچسب ها

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود.

سوال امنیتی ضد ربات *